کاش در طلوع چشمان تو زندگي مي کردم
تا مثل باران هر صبح برايت شعري سرودم
آن هنگام زمان را در گوشه اي جا مي گذاشتم
و به شوق تو اشک مي ريختم
اشک مي شد و بر صورت مه آلودت مي لغزيدم
تا شايد جاده اي دور
هنوز بوي خوب بهار را وقتي از آن مي گذشتي
در خود داشته باشد که مرهمي باشد براي دلم
بيا و از کنار پنجره دلم عبور کن تويي که در ذهن خسته هميشه بهاري...
نظرات شما عزیزان: